کتابخانه باقرالعلوم درسجین



نشست هاي مدرسه ای  استان زنجان

 

*شماره نشست:45 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:  باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري : اردیبهشت ماه 98

*کتاب : گردنبند قلابی ( داستان گرگ سیاه بد جنس ) * نویسنده : محمد پور وهاب  * معرفی‌کننده : هستی

* ناشر: عروج اندیشه * سال نشر: 1388 *موضوع: ادبیات

 

متن معرفی .

روزی روزگاری شیر سلطان جنگل بیمار شد . بیماری او هفته ها طول کشید و حیوانات هر روز برای او آب و غذا آوردند . یک روز شیر از حیوانات پرسید روباه کجاست چرا به دیدن من نمی آید . گرگ سیاه بدجنس که دشمن روباه بود و به او حسودی می کرد حسابی از روباه بد گفت و شیر که عصبانی شده بود پلنگ را به دنبال روباه فرستاد . پلنگ هم ماجرا را برای روباه تعریف کرد . وقتی پیش شیر رسیدند شیر گفت کجا بودی چرا به من سر نمی زددی . روباه هم گفت دنبال دکتر خوب برای بیماری شما بودم . دکتر گفت چون شیر پیر و از کار افتاده شده است گرمای بدنش کم شده است او گفت شما باید پوست یک گرگ سیاه را زنده زنده بکنید و به تن کنید . همه ی حیوانات و شیر به گرگ نگاه کردند و گرگ هم فرار کرد و شیر ببر و پلنگ را به دنبال گرگ فرستاد تا پوستش را بکنند .

 

*شماره نشست:45 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:  باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري : اردیبهشت ماه 98

*کتاب : بانو فاطمه (عروسی ) * نویسنده : حسین فتاحی * معرفی‌کننده : معصومه عزیزخانی

* ناشر: قدیانی ، کتابهای بنفشه * سال نشر: 1394 *موضوع: دین

 

متن معرفی .

حضرت فاطمه (س) زیباترین دختر مدینه بود و همه دوست داشتند با او ازدواج کنند و افراد زیادی به خواستگاری ایشان می رفتند ولی پیامبر (ص) به آنها جواب رد می دادند و می گفت برای ازدواج فاطمه منتظر فرمان خدا هستم . یک روز افرادی از کنار نخلستان رد می شدند دیدند که جوانی دارد نخلستان را آبیاری می کند . آن جوان حضرت علی (ع) بود . مردم به او گفتند چرا به خواستگاری فاطمه (س) نمی روی تو از بچگی در خانه پیامبر (ص) بزرگ شده ای پیامبر (ص) حتما قبول می کند که تو با دخترش ازدواج کنی و امام علی (ع) هم قبول کرد و به خواستگاری رفت و پیامبر (ص) قبول کردند و آن دو با هم عروسی کردند .

 

*شماره نشست:45 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:  باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري : اردیبهشت ماه 98

*کتاب : پندهای گنجشک * نویسنده : حسین فتاحی * معرفی‌کننده : فائزه عزیزخانی

* ناشر: قدیانی ، کتابهای بنفشه * سال نشر: 1397 *موضوع: ادبیات

 

متن معرفی .

روزی روزگاری در یک باغ زیبا پرنده های زیادی بودند .یک روز از روزها باغبان خسیس وقتی باغ پر از پرنده را دید گفت بهتر است دامی پهن کنم تا این پرنده ها را شکار کنم . وقتی دام را پهن کرد و یک مشت گندم هم ریخت و یک گنجشک کوچک موقع خوردن گندم ها در دام گیر کرد و وقتی باغبان گنجشک را در دست گرفت گنجشک گفت من نه صدای خوبی برای خواندن دارم و نه گوشت خوبی برای کباب کردن . لطفا مرا آزاد کن ولی باغبان قبول نکرد . گنجشک گفت پس من سه پند به تو می دهم اگر خوب بود مرا آزاد کن و باغبان قبول کرد . پند اول : هیچ حرف محال و غیر ممکنی را قبول نکن . پند دوم در زندگی افسوس گذشته را نخور . و گفت حالا که تو از پند اول و دوم من خوشت آمده مرا رها کن تا پند سوم را به تو بگویم . بعد گنجشک گفت تو جواهر گرانبهایی را از دست دادی در بدن من جواهر گرانبهایی بود . این را که گفت باغبان پرید تا او را بگیرد . گنجشگک به او گفت مگر من نگفتم که افسوس گذشته را نخور و حرف غیر ممکن را قبول نکن . باغبان گفت پند سوم را بگو . گنجشک گفت تو که پند اول و دوم را زود از یاد بردی چه فایده ای دارد که پند سوم را بگویم و باغبان به فکر فرو رفت و گنجشک هم رفت .  

 

*شماره نشست:45 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:  باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري : اردیبهشت ماه 98

*کتاب : نهنگ مهماندار * نویسنده : علی باباجانی * معرفی‌کننده : بیتا عزیزخانی

* ناشر: براق * سال نشر: 1395 *موضوع: دین

 

متن معرفی .

نهنگ در دریای بی کران داشت شنا می کرد گاهی از آب بیرون می زدو دنیای بیرون از آب را می دید . نهنگ قصه ی ما در قرآن اسمش آمده . نینوا در شمال عراق پر از بت های بزرگ و کوچک بود . مردم بت ها را می پرستیدند و خواسته هایشان را به بتها می گفتند . حضرت یوسف (ع) مامور بود تا مردم را به خداپرستی دعوت کند . خیلی ها خداپرست شده بودند امام بعضی ها بت پرست بودند و یونس (ع) را اذیت می کردند . سالها گذشت و حضرت یونس (ع) خسته شد و به خدا گفت من تلاش خودم را کردم اینها دست از نادانیشان برنمی دارند و از نینوا خارج شد و رفت و رفت . یونس (ع) تنها برای استراحت و عبادت می ایستاد به شهر بندری رسید و کنار ساحل رفت . کشتی را دید از ناخدا خواهش کرد که سوار شود و با آنها برود . بعد از چند مسیری که رفته بودند . نهنگ از آب بالا آمد تا آبش را خالی کند . موجی بزرگ تشکیل شد و آب تکان شدیدی خورد . همه وحشت کردند . ناخدا گفت باید یکی خودش را داخل آب بیندازد . حضرت یونس (ع) داوطلب شد اما ناخا قبول نکرد . قرعه کشی کردند نه یک بار بلکه سه بار قرعه به نام حضرت یونس (ع) افتاد او خودش را داخل آب انداخت تا خشم نهنگ بخوابد . با آب حضرت یونس (ع) به شکم نهنگ رفت . از دهان نهنگ صدایی بلند شد این از بندگان خوب خداست شکمت را خانه و مسجدی برای او کن مبادا ضربه ای به او بزنی . نهنگ احساس عجیبی داشت به ساحل رفت دهانش را باز کرد و حضرت یونس (ع) از دهانش بیرون آمد . مردم نینوا به دیدن یونس (ع) آمدند و خداپرست شده بودند و از نهنگ تشکر کردند .  

 

*شماره نشست:45 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:  باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري : اردیبهشت ماه 98

*کتاب : جویبار دلسوز * نویسنده : علاء جعفری * معرفی‌کننده : علی عزیزخانی

* ناشر: حدیث نینوا * سال نشر: 1389 *موضوع: علوم محض

 

متن معرفی .

کلاغ و سنجاب که دوستان هم بودند با یکدیگر بازی می کردند .سنجاب گفت تا به حال از مسابقه ی کلاغ و سنجاب چیزی نشنیده ام بیا با هم مسابقه دهیم تا ماندگار شویم . آنها قبول کردند و قوانینی گذاشتند که کلاغ حق پرواز ندارد و سنجاب نمی تواند از طریق درختان برود . دوستانشان حد مسابقه را تعیین کردند . شروع از درخت بزرگ تا کنار چشمه بیرون گار بود . سنجاب و کلاغ دویدند تا به جویباری رسیدند . کلاغ با خود گفت من می توانم پرواز کنم ولی بعد گفت نه این خلاف قوانین است . سنجاب هم گفت من هم می توانم از درخت کنار جویبار بروم . بعد گفت نه این خلاف قوانین است . بعد صدای جویبار آمد و گفت چون شما قوانین را رعایت کردید من شما را به آنطرف می برم و هر دو پیروز شدند و هدیه گرفتند .


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

khane8tom گهوارک یادداشت های یک خبرنگار ... بانگ رحمت ... از بندگی زمانه آزاد نرم افزار ترجمه مقاله انگليسي به فارسي donyamag1 آیدین موزیک servah1 فروش حبوبات ایرانی و خارجی